سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم دشمن آنند که نمى‏دانند . [نهج البلاغه]
زورخانه - منوچهر عطاءالهی
پیوندها

یوسف گم گشته

کوچک که بودم، عادت کرده بودم که بیشتر شب‌ها پیش از آن که بخوابم، کنار پدربزرگ بنشینم؛ دست‌هایم را دور گردنش حلقه کنم، و از او بخواهم تا برایم قصّه‌ای بگوید. و او که بسیار مهربان بود، هیچ‌گاه دست رد به سینه‌ام نمی‌زد. پدربزرگ مرد عجیبی بود. همیشه‌ می‌خندید یا حداقل لبخندی بر لب داشت. از آن آدم‌ةایی بود که از حرف‌زدن با او خسته‌ نمی‌شدی. دلت می‌خواست بنشینی، او همین‌طور حرف بزند و تو همین‌طور گوش کنی. تا جایی که به یاد دارم پدربزرگ هیچ‌وقت قصّه‌ای از خودش نمی‌ساخت. هرچه می‌گفت واقعیت بود. داستان حضرت موسی را می‌گفت. داستان حضرت سلیمان را تعریف می‌کرد. از حضرت یعقوب می‌گفت. از ادریس پیامبر حرف می‌زد. از حضرت آدم. ابراهیم. نوح. عیسی و یوسف. پدربزرگ داستان حضرت یوسف را می‌گفت. از برادرانش می‌گفت که به او حسادت کردند. از چاهی که او را درونش انداختند. از کاروانی که عبور می‌کرد. از کسانی که برای خریداری یوسف زیبا صف کشیده بودند. از دربار عزیز مصر. از تهمت. از زندان. از رهایی. از ...
و من از میان داستان‌های پدربزرگ، قصّه‌ی یوسف را بیشتر دوست می‌داشتم. و این شاید برای آن بود که پدربزرگ به قصّه‌ی یوسف که می‌رسید، جور دیگری می‌شد. داستان یوسف را جور دیگری تعریف می‌کرد. حال عجیبی پیدا می‌کرد. چهره‌اش می‌درخشید. صدایش می‌لرزید. صورتش روشن‌تر از همیشه می‌شد. و درست وقتی به آنجای داستان می‌رسید که حضرت یوسف از زندان آزاد می‌شد، چشم‌هایش سرخِ سرخ می‌شد و اشک‌هایش آرام روی صورتش می‌لغزید. من هم از گریه او گریه‌ام می‌گرفت. آن‌وقت خودم را توی بغلش می‌انداختم و می‌گفتم: پدر بزرگ، برای چی گریه می‌کنید؟ من قصّه‌ی یوسف را خیلی دوست می‌دارم، امّا شما هربار که داستان حضرت یوسف را تعریف می‌کنید گریه‌تان می‌گیرد. دیگر هیچ‌وقت قصّه‌ی یوسف را نگویید؛ و پدربزرگ هربار اشک‌هایش را پاک می‌کرد. لبخندی می‌زد. مرا در آغوش می‌فشرد و می‌گفت: من هم داستان یوسف را دوست دارم. من هم یوسف گمگشته را دوست دارم. من هم ...
خوب یادم هست که یک بار وقتی پدربزرگ به اصرار من دوباره مشغول تعریف داستان یوسف بود، وقتی به قسمتی رسید که حضرت را در بازار می‌فروختند و هرکس در حدّ وسع خویش قیمتی را پیشنهاد می‌داد؛ با زبان کودکی از او پرسیدم: پدربزرگ اگر من هم توی آن بازار بودم و همه‌ی اسباب بازی‌هایم را می‌دادم، می‌توانستم یوسف را بخرم؟
پدربزرگ حسابی خنده‌اش گرفت. دستش را بر سرم کشید و گفت: نه پسرم! توی آن بازار تنها عزیز مصر می‌توانست قیمتی را که برای فروش یوسف طلب می‌کردند بدهد. آن وقت مکثی کرد. به آسمان شب چشم دوخت. و زیر لب زمزمه کرد.
امّا یوسف دیگری هست که همه می‌توانند خریدار محبتش باشند. پرسیدم: یک یوسف دیگر؟ مگر یوسف دیگری هم هست؟ پدر بزرگ جواب داد: بله پسرم! یوسف دیگری هم هست. یوسفی که تو هم می‌توانی او را داشته باشی. ذوق‌زده و متعجب گفتم: این یوسفی که می‌گویید مثل حضرت یوسف است؟ به همان زیبایی؟ به همان خوبی و به همان مهربانی؟ پدربزرگ زمزمه کرد: او مهربان‌تر از یوسف است، و البته زیباتر و خوب‌تر. گفتم: چقدر باید بدهیم تا آن یوسف را مال خودمان کنیم؟ باز اشک توی چشم‌های پدربزرگ حلقه زد. باید دلت را بدهی پسرم. برای اینکه او را داشته باشی، باید قسمتی از قلبت را مال او کنی. هرچه بیشتر، بهتر. اگر دلت را به او بدهی، یوسف را به دست می‌آوری. گفتم: یوسف شما کجاست تا دلم را به او بدهم؟ و پدربزرگ در میان گریه گفت: در زندان غیبت پسرم. در زندان غیبت. زندان غیبت.
پدربزرگ سال‌ها پیش فوت کرد. اما خاطره‌ی او و قصّه‌هایش و خاطره‌ی یوسف گمگشته‌اش همواره در ذهن من ماند و امروز می‌دانم، به خوبی می‌دانم که یوسفِ پدربزرگ چه کسی بوده است. ای کاش پدربزرگ همچنان زنده بود. دلم می‌خواست به او بگویم که من بهای یوسف را به اندازه‌ی وسع خویش پرداخته‌ام؛ و یوسف مهربان در تمام این سال‌ها بسیار بیش از بهایی که پرداخته‌ام، بامن، نوکرِ کوچک دلداده‌اش مهربانی کرده است.
تو هم هرکه هستی، می‌توانی به اندازه‌ی وسع خویش خریدار مهربانی یوسف باشی. او دست رد به سینه‌ی هیچ‌کس نخواهد زد. کافی است بهای محبّتش را بپردازی؛ یعنی قسمتی از سرزمین قلبت را به نام او کنی. هرچه بیشتر، بهتر. خوشا به حالت، اگر سند تمام سرزمین دلت را به نام یوسف کنی. یوسف خوب. یوسف مهربان. یوسف دوست داشتنی. یوسف غائب.

مهدی مهدی مهدی ...


کلمات کلیدی: آل یاسین


نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/22:: 7:0 عصر     |     () نظر


www.b-a-h-a-r-2-0.sub.ir رفتن به بالای صفحه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن