سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان آن است که راستى را بر گزینى که به زیان تو بود بر دروغى که تو را سود دهد ، و گفتارت بر کردارت نیفزاید و چون از دیگرى سخن گویى ترس از خدا در دلت آید . [نهج البلاغه]
زورخانه - منوچهر عطاءالهی
پیوندها

سیاست نیکو

 امام على علیه‏السلام : حُسنُ السِّیاسَةِ یَستَدِیمُ الرِّئاسَةَ ؛‏

نیکویىِ سیاست موجب پایندگى ریاست است . ‏


کلمات کلیدی: حدیث


نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/31:: 6:0 عصر     |     () نظر

بسان میل ورزش است ولی دسته اش بلندتر از دسته میل ورزش و وزنش کمت از آن است تا در هنگام بازی و پرتاب کردنش بهوا ، گرفتنش آسان باشد. وزن هر میل بازی از

 

 

 

 

چهار تا شش کیلو گرم بیشتر نیست.


کلمات کلیدی: میل بازی


نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/30:: 6:0 عصر     |     () نظر

سنگ را امروزه از دو تخته الوار جنگلی می سازند و یک بر آن هلالی است. درازای سنگ یکمتر و پهنای آن هفتاد سانتی متر است. در میان سنگ سوراخی است که در آن دستگیره ای گذاشته اند و روی آنرا با نمد پوشانده تا دست سنگ گیرنده را زخم نکند، وزن هر دو سنگ تقریبا از چهل کیلوگرم تا صد کیلوگرم است. برخی براین عقیده اند که سنگ نماد همان سپری است که سرداران در جنگها برای دفاع از تیر دشمن با خود حمل میکردند، سنگی که در زورخانه ها مرسوم بوده است در آغاز از سنگ ساخته میشد. سنگ را در قدیم "سنگ زور" و "سنگ نعل" هم می نامیدند.
در فرهنگ فارسی وضع ساختمان "سنگ زور" و "سنگ نعل" یکسان وجنس هر دو را از چوب نوشته اند.


کلمات کلیدی: سنگ


نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/29:: 6:0 عصر     |     () نظر

افزاریست آهنی مانند کمان و سراسر تنه آن از آهن است و درمیانش "جا دستی" دارد. در ازای آن نزدیک به 110 تا 130 سانتیمتر است. چله کباده از زنجیر و تعداد حلقه های آن معمولا شانزده عدد است. در هر حلقه زنجیر شش پولک آهنی وجود دارد. در میان این چله یک میله آهنی کوتاه به منظور "جا دستی" دو قسمت حلقه ها را به هم متصل کرده است. وزن کباده معمولا از ده کیلو گرم میباشد، گاهی نیز کباده سنگینتر و سبک تر هم می سازند و به کار می برند. کباده های سبک اصولا برای تازه کارها و سنگین برای باستانیکاران سابقه دار و پیشکسوتها ساخته میشود.

 


کلمات کلیدی: کباده


نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/28:: 6:0 عصر     |     () نظر
  • افزاری است چوبی و کله قندی شکل و توپر، ته گرد و همواراست، در بالای آن دسته ای به درازای پانزده سانتیمتر فرو برده اند. وزن هر میل از پنج کیلو تا چهل کیلو گرم است.
    پیشکسوتان ورزش باستانی بر این باورند که در ابتدا گرز را به زورخانه آوردند ولی به مرور زمان میل جای گرز را گرفت.

     


  • کلمات کلیدی: میل ورزش


    نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/27:: 6:0 عصر     |     () نظر

    رسول اکرم (ص) می فرمایند:
    لاتَختَلِفوا، فَإِنَّ مَن کانَ قَبلَکُمُ اختَلَفوا فَهَلَکوا

    باهم اختلاف نکنید، که پیشینیان شما دچار اختلاف شدند و نابود گشتند.

    علل الشرایع، ج1،ص265


    کلمات کلیدی: حدیث روزانه


    نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/26:: 7:0 عصر     |     () نظر
    بی تو نمی روم

    ملا محمود عراقی نقل می کند:
    خواب دومی که دیدم به فاصله ی چند سال پس از واقعه ی رویای اول(در شماره ی قبل با عنوان «بیعت با مولا» چاپ شد) و در همان مکان مقدس(نجف اشرف) بود. این خواب را بعد از این که مدتی در عاقبت کار خود زیاد به فکر فرو می رفتم مشاهده کردمف چون می دیدم بسیاری از گذشتگان و جوانترها و معاصرین اوائل عمر خود را در زمره ی اخیار بوده اند، ولی بعدها اعتقاداتشان فاسد شده و با همان عقائد فاسد از دنیا رفته اند.
    این اندیشه و خیال به طوری قوت گرفت که باعث تشویش و اضطراب خاطرم گردید. تا اینکه شبی در عالم رؤیا دیدم حضرت ولی عصر(عج) در «مسجد هندی»(از مساجد معتبر نجف اشرف) تشریف دارند و در انتهای مسجد ایستاده اند. جمعیت حضرت را احاطه کرده بودند من هم نزدیک در منتظر ایستاده بودم که هنگام خروج به محضرشان شرفیاب شوم.
    ناگاه آن بزرگوار به قصد بیرون رفتن تشریف آوردند، وقتی به من نزدیک شدند خودم را بر پاهای مبارک آن بزرگوار انداختم و گریان شدم و عرضه داشتم: فدایت شوم عاقبت کار من چطور خواهد شد؟
    آن حضرت دست مبارک را دراز کردند و با عطوفت و مرحمت دست مرا گرفتند و از خاک برداشتند و بعد با تبسم و ملاطفت فرمودند: «بی تو نمی روم»
    من در همان عالم رؤیا فهمیدم که منظور حضرت آن است که بدون تو وارد بهشت نمی شوم. تا این بشارت را شنیدم از نهایت شادی بیدار شدم و دیگر از افکار سابق آسوده خاطر گردیدم.(1)

    پی نوشت:
    1ـ برکات حضرت ولی عصر(ع)، حکایات عبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان، ص 394

    کلمات کلیدی: آل یاسین


    نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/25:: 7:0 عصر     |     () نظر

    امام صادق (ع) می فرمایند:
    ایّاکَ وَ المِراءَ، فَاِنَّهُ یُحبِطُ عَمَلَکَ وَ ایّاکَ وَ الجِدالَ، فَاِنَّهُ یوبِقُکَ وَ ایّاکَ وَ کَثرَةَ الخُصوماتِ فَاِنَّها تُبعِدُکَ مِنَ اللّه‏ِ

    از بگو مگو خوددارى کن، زیرا که این کار، عملت را نابود مى‏کند. از جدل و ستیز هم خوددارى کن؛ زیرا که تو را هلاک مى‏سازد و از دشمنى زیاد کناره بگیر؛ چه این‏که چنین کارى تو را از خدا دور مى‏کند.

    تحف العقول، ص 309


    کلمات کلیدی: حدیث روزانه


    نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/24:: 7:0 عصر     |     () نظر

    کتابی که هم اکنون ارائه شده است درباره شخصیت و زندگی حضرت فاطمه ( س ) می باشد که در قالب نرم افزار جاوا , امکان جستجو و دسترسی سریع به موضوعات و همچنین قابلیت نصب بر روی کلیه گوشی های موبایل را دارا می باشد. آنچه در این کتاب می توانید بخوانید :
    - زندگی نامه حضرت
    - داستان ها و روایات
    - دعا های منقول از حضرت
    - سخنان گهربار
    - و ...
     

    لینک دانلود مستقیم (حجم فایل حدود یک مگابایت می باشد)

    رمز فایل: ندارد



    نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/23:: 7:0 عصر     |     () نظر

    یوسف گم گشته

    کوچک که بودم، عادت کرده بودم که بیشتر شب‌ها پیش از آن که بخوابم، کنار پدربزرگ بنشینم؛ دست‌هایم را دور گردنش حلقه کنم، و از او بخواهم تا برایم قصّه‌ای بگوید. و او که بسیار مهربان بود، هیچ‌گاه دست رد به سینه‌ام نمی‌زد. پدربزرگ مرد عجیبی بود. همیشه‌ می‌خندید یا حداقل لبخندی بر لب داشت. از آن آدم‌ةایی بود که از حرف‌زدن با او خسته‌ نمی‌شدی. دلت می‌خواست بنشینی، او همین‌طور حرف بزند و تو همین‌طور گوش کنی. تا جایی که به یاد دارم پدربزرگ هیچ‌وقت قصّه‌ای از خودش نمی‌ساخت. هرچه می‌گفت واقعیت بود. داستان حضرت موسی را می‌گفت. داستان حضرت سلیمان را تعریف می‌کرد. از حضرت یعقوب می‌گفت. از ادریس پیامبر حرف می‌زد. از حضرت آدم. ابراهیم. نوح. عیسی و یوسف. پدربزرگ داستان حضرت یوسف را می‌گفت. از برادرانش می‌گفت که به او حسادت کردند. از چاهی که او را درونش انداختند. از کاروانی که عبور می‌کرد. از کسانی که برای خریداری یوسف زیبا صف کشیده بودند. از دربار عزیز مصر. از تهمت. از زندان. از رهایی. از ...
    و من از میان داستان‌های پدربزرگ، قصّه‌ی یوسف را بیشتر دوست می‌داشتم. و این شاید برای آن بود که پدربزرگ به قصّه‌ی یوسف که می‌رسید، جور دیگری می‌شد. داستان یوسف را جور دیگری تعریف می‌کرد. حال عجیبی پیدا می‌کرد. چهره‌اش می‌درخشید. صدایش می‌لرزید. صورتش روشن‌تر از همیشه می‌شد. و درست وقتی به آنجای داستان می‌رسید که حضرت یوسف از زندان آزاد می‌شد، چشم‌هایش سرخِ سرخ می‌شد و اشک‌هایش آرام روی صورتش می‌لغزید. من هم از گریه او گریه‌ام می‌گرفت. آن‌وقت خودم را توی بغلش می‌انداختم و می‌گفتم: پدر بزرگ، برای چی گریه می‌کنید؟ من قصّه‌ی یوسف را خیلی دوست می‌دارم، امّا شما هربار که داستان حضرت یوسف را تعریف می‌کنید گریه‌تان می‌گیرد. دیگر هیچ‌وقت قصّه‌ی یوسف را نگویید؛ و پدربزرگ هربار اشک‌هایش را پاک می‌کرد. لبخندی می‌زد. مرا در آغوش می‌فشرد و می‌گفت: من هم داستان یوسف را دوست دارم. من هم یوسف گمگشته را دوست دارم. من هم ...
    خوب یادم هست که یک بار وقتی پدربزرگ به اصرار من دوباره مشغول تعریف داستان یوسف بود، وقتی به قسمتی رسید که حضرت را در بازار می‌فروختند و هرکس در حدّ وسع خویش قیمتی را پیشنهاد می‌داد؛ با زبان کودکی از او پرسیدم: پدربزرگ اگر من هم توی آن بازار بودم و همه‌ی اسباب بازی‌هایم را می‌دادم، می‌توانستم یوسف را بخرم؟
    پدربزرگ حسابی خنده‌اش گرفت. دستش را بر سرم کشید و گفت: نه پسرم! توی آن بازار تنها عزیز مصر می‌توانست قیمتی را که برای فروش یوسف طلب می‌کردند بدهد. آن وقت مکثی کرد. به آسمان شب چشم دوخت. و زیر لب زمزمه کرد.
    امّا یوسف دیگری هست که همه می‌توانند خریدار محبتش باشند. پرسیدم: یک یوسف دیگر؟ مگر یوسف دیگری هم هست؟ پدر بزرگ جواب داد: بله پسرم! یوسف دیگری هم هست. یوسفی که تو هم می‌توانی او را داشته باشی. ذوق‌زده و متعجب گفتم: این یوسفی که می‌گویید مثل حضرت یوسف است؟ به همان زیبایی؟ به همان خوبی و به همان مهربانی؟ پدربزرگ زمزمه کرد: او مهربان‌تر از یوسف است، و البته زیباتر و خوب‌تر. گفتم: چقدر باید بدهیم تا آن یوسف را مال خودمان کنیم؟ باز اشک توی چشم‌های پدربزرگ حلقه زد. باید دلت را بدهی پسرم. برای اینکه او را داشته باشی، باید قسمتی از قلبت را مال او کنی. هرچه بیشتر، بهتر. اگر دلت را به او بدهی، یوسف را به دست می‌آوری. گفتم: یوسف شما کجاست تا دلم را به او بدهم؟ و پدربزرگ در میان گریه گفت: در زندان غیبت پسرم. در زندان غیبت. زندان غیبت.
    پدربزرگ سال‌ها پیش فوت کرد. اما خاطره‌ی او و قصّه‌هایش و خاطره‌ی یوسف گمگشته‌اش همواره در ذهن من ماند و امروز می‌دانم، به خوبی می‌دانم که یوسفِ پدربزرگ چه کسی بوده است. ای کاش پدربزرگ همچنان زنده بود. دلم می‌خواست به او بگویم که من بهای یوسف را به اندازه‌ی وسع خویش پرداخته‌ام؛ و یوسف مهربان در تمام این سال‌ها بسیار بیش از بهایی که پرداخته‌ام، بامن، نوکرِ کوچک دلداده‌اش مهربانی کرده است.
    تو هم هرکه هستی، می‌توانی به اندازه‌ی وسع خویش خریدار مهربانی یوسف باشی. او دست رد به سینه‌ی هیچ‌کس نخواهد زد. کافی است بهای محبّتش را بپردازی؛ یعنی قسمتی از سرزمین قلبت را به نام او کنی. هرچه بیشتر، بهتر. خوشا به حالت، اگر سند تمام سرزمین دلت را به نام یوسف کنی. یوسف خوب. یوسف مهربان. یوسف دوست داشتنی. یوسف غائب.

    مهدی مهدی مهدی ...


    کلمات کلیدی: آل یاسین


    نوشته شده توسط منوچهرعطاءالهی 88/3/22:: 7:0 عصر     |     () نظر
       1   2   3   4   5   >>   >


    www.b-a-h-a-r-2-0.sub.ir رفتن به بالای صفحه
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن