تازیانه ی محبت
نگاه شب آویز آسمان پرستاره بود. علامه حلّی چشم از آسمان بر نمی داشت.
ـ «علامه دیر نکنی. آستان مقدس فرزند زهرا(سلام ا... علیها) در انتظار توست...»
نگاهی به اطراف انداخت. کسی آنجا نبود. هاتفی از غیب او را به رفتن می خواند. شب جمعه بود و او مثل همیشه تک و تنها، بر الاغی سوار و تازیانه ای در دست به عشق حرم حسینی به کربلا می شتافت.
در بازگشت، مرد عربی پیاده دنبال علامه را گرفت و با هم مشغول صحبت شدند. چون قدری با هم سخن گفتند، دریافت که این شخص مرد دانشمندی است. خط کلام را تغییر داد و وارد مسائل علمی شد.
روح صدای غریبه در تار و پود علامه حلول کرد. از خود بی خود شده بود.
مشکلات علمی اش را یک به یک بر زبان آورد. پاسخ همه را مستند و مستدل شنید. هر لحظه، عشق به دانشمند ناشناس، آتش بر دلش می زد و زبانه می گرفت.
مسئله ای فقهی پرسید و غریبه فتوایی داد.
علامه لب به کلام گشود:
«من این را نمی پذیرم. چون حدیثی بر طبق این فتوا نداریم.»
غریبه پاسخ داد:«شیخ طوسی در تهذیب حدیثی در این مورد ذکر کرده است.»
علامه گفت:« من این حدیث را ندیده ام. »
مرد عرب گفت: «از اول کتاب تهذیب فلان قدر ورق بشمارید. در فلان صفحه و فلان سطر این حدیث مذکور است.»
علامه در شگفت ماند که این شخص کیست که علمش تا عرش بالا رفته است. دیده بر دیده ی غریبه بست و لحظه ای خیره ماند.
لرزشی خفیف چهار ستون بدنش را لرزاند و تازیانه از دستش افتاد. علامه خود را در مقابل دریای معرفت می دید. باید سؤال بی جواب همیشگی اش را می پرسید. باید دل به دریا می زد و از این غریبه گمشده اش را می جست.
پرسید:« آیا در این زمان ـ که غیبت کبری است ـ می توان حضرت صاحب الامر(عج) را زیارت کرد؟»
غریبه خم شد و تازیانه را از زمین برداشت و در دست علامه گذاشت و فرمود:
«چگونه صاحب الزمان را نمی توان دید، در حالی که دست او در دست توست؟»
علامه یک عالم شوق شده بود و شور. بی اختیار خود را پایین انداخت که پای آن حضرت را ببوسد. غش کرد. جسمش این همه التهاب و اضطراب و عشق را تحمل نداشت. چون به هوش آمد کسی را ندید.
وقتی به خانه برگشت، کتاب تهذیب شیخ طوسی را از کتابخانه اش درآورد. آن حدیث در همان ورق و همان صفحه و در همان سطر که امام نشان داده بود، یافت.
قلم در دست گرفت و در حاشیه ی همان صفحه نوشت:
«این حدیث، آن حدیثی است که حضرت ولی عصر(عج) خبر آن را به من داد و نشانی ان را با شماره ی صفحه و سطر کتاب برایم گفت.»
پیش رویش تازیانه افتاده بود. آن را میان دستهایش گرفت و بوئید. بوی بهشت می داد، بوی آقا (1)
------------------------------------------------------
پی نوشت: 1ـ الوقایع و الحوادث، ج4، ص10؛ مردان علم در میدان عمل، ص354؛ نگاه سبز، ص58
کلمات کلیدی: